تعداد بازديد :  

منبع:جوامع الحكايات - محمد عوفي

آورده اند كه وقتي مردي بود خيّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زني داشت عفيفه، مستوره، و با جمال و كمال، و هرگز خيانتي از وي ظاهر نگشته بود.

روزي زن در پيش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبيل ِمنّت ياد مي كرد كه: " تو قدر عفاف من چه داني و قيمت صلاح من چه شناسي، كه من در صلاح زبيدۀ وقت و رابعه عهدم ".

مرد گفت:" راست مي گويي، امّا عفاف تو به نتيجه عفاف من است. چون من در حضرت آفريدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد".

زن را خشم آمد، گفت:" هيچ كس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسيلت صلاح و عفّت نيستي، هر چه خواستمي بكردمي.

مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا كه خواهي برو و هر چه مي خواهي بكن".

زن، روز ديگر خود را بياراست و از خانه برون شد، و تا به شب مي گشت، و هيچ كس التفات به وي نكرد ــ مگر يك مرد گوشه چادر او بكشيد و برفت.

چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گرديدي و هيچ كس به تو التفات نكرد ــ مگر يك كس، و او نيز رها كرد.

زن گفت:" تو از كجا ديدي؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هيچ زن نامحرم به چشم خيانت ننگريسته ام، مگر وقتي ــ در جواني ــ گوشه چادر زني را گرفته بودم، و در حال پشيمان شده رها كردم. دانستم اگر كسي قصد حرم من كند، بيش از اين نباشد".

زن در پاي شوهر افتاد و گفت:" مرا معلوم شد كه عفاف من از عفاف تو است".
 



ارسال توسط حسین فهیمی
آگزیده ی مطالب
صفحه قبل 1 صفحه بعد

طراحی قالب توسط حسین فهیمی (مدیر وبلاگ)

کپی برداری با ذکر صلوات مجاز میباشد

 

طراح قالب:حسین فهیمی
کپی برداری با ذکر صلوات مجاز است>>